اَلدّرس التّاسع

بِشْرٌ الْحافـى

درس نهم

 ...روزي كاغذي يافت بر آنجا نوشته "بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم"، عطري خريد و آن كاغذ را معطر كرد و به تعظيم، آن كاغذ را در خانه نهاد.

بزرگي، آن شب به خواب ديد كه گفتند: بشر را بگوييد:.

 "طَيَّبتَ اسْمَنا فَطَيَّبْناك و بَجَّلْتَ اسْمَنا فَبَجَّلْناك، طَهَّرْتَ اسْمَنا فَطَهَّرْناك، فَبِعِزَّتى لَاُطَيِّبَنَّ اسْمَكَ فـى الدُّنيا و الْآخِرةِ"

"تذكِرة الْأولياء لعِطّار النيسابورى"

"اسم ما را خوشبو گردانيدي ،پس تو را خوشبو كرديم و اسم ما را و گرامي داشتي، پس تو را گرامي داشتيم، اسم ما را پاكيزه كردي، پس تو را پاكيزه كرديم، قسم به عزت خودم نام تو را در دنيا و آخرت معطّر مي‌كنم".

...فـى الْقرنِ الثّانـى عَرَفَتْ بغدادُ رَجُلاً عَيّاراً، يَطْرَبُ و يَلْهو بالْمَعاصى، إنَّهُ بشرُ بنُ الْحارِثِ... الَّذى قيلَ لَه فيما بَعْدُ: بِشرٌ الْحافـى.

... در قرن دوم بغداد مردي خوش‌گذران راشناخت كه خوش‌گذراني مي‌كرد و سرگرم گناه كردن بود، وي بشر پسر حارث بود... كسي كه بعدها "بشر حافي" گفته شد (لقب گرفت).

و فـى إحْدَي اللّيالـى حَدَثَ شى‏‏ءٌ قَلَبَ حياةَ بِشرٍ حتّي صار النّاسُ يَتَبَرّكونَ بالتُّرابِ الَّذى تَطَؤُهُ قَدَماهُ.

اِجتَمَعَ عِندَهُ فـى تلكَ اللّيلةِ، رُفقاؤُهُ... فـى سَهْرَةٍ لِلْغِناء والطَّرَبِ كانَ صوتُ آلاتِ اللَّهْوِ يَصِلُ مِن الدّارِ إلى الزُّقاقِ.

فـى ذلك الْوقتِ كان نورُ الْإمامةِ الْإلهيَّةِ يَقْتَرِبُ مِن الزُّقاقِ... مَرَّ الْإمامُ موسَي بنُ جعفرٍ (عليه‏السّلامُ) بِدارِ بشْرٍ. كانت الدّارُ تَضِجُّ بأصواتِ الشَّيطانِ... سَهْرَةٌ مُحَرَّمةٌ بِلاشَكٍّ، يَصولُ فيها إبليسُ و يَجولُ...!

وَقَفَ إمامُ الْهُدي مُوسَي الْكاظمُ (ع) و دَقَّ الْبابَ. فَتَحَتِ الْبابَ امْرأةٌ... نَظَرَتْ إلى الرّجُل الّذى لاتَعْرِفُه... سَألها الْإمامُ (عليه‏السّلامُ):

صاحِبُ الدَّار حُرٌّ  أم عَبْدٌ ؟!

دَهِشَتِ الْمَرأة، و قالتْ:

بَلْ... حُرٌّ...!

قالَ الصَّوتُ الْمُقدَّسُ:

صَدَقْتِ! لو كانَ عبداً لِلّهِ، لَاسْتَحْيَا مِن اللّهِ!

و در يكي از شب‌ها چيزي رخ داد كه زندگي بشر را دگرگون كرد تا جايي كه مردم به خاكي  كه او گام‌هايش را روي آن مي‌گذاشت،تبرّك مي جستند.

در آن شب دوستانش نزد او جمع شدند. در يك شب‌زنده‌داري، براي آواز خواني و خوشگذراني. صداي ابزار خوش‌گذراني (آلات لهو موسيقي) از خانه به كوچه مي‌رسيد.

در آن هنگام نور امامت خداوندي به كوچه نزديك مي‌شد ... امام موسي‌بن‌جعفر (ع) از خانه‌ي بِشر گذشت. خانه پُر از صداهاي شيطان بود. بي ترديد شب‌زنده‌داري (شب‌نشيني) حرامي بود كه، شيطان در آن جولان مي‌داد  ...!

امام هدايت موسي كاظم (ع) ايستاد و در زد. زني در را باز كرد ... به مردي كه او را نمي‌شناخت نگاه كرد ... امام (ع) از وي پرسيد:

صاحب خانه آزاد است يا بنده؟!

زن حيرت زده شد، و گفت:

البته.... آزاد است ....!

آن صداي مقدّس گفت:‌

راست گفتي! اگر بنده ي خدا بود، حتماً از خداوند شرم مي كرد!

ثمَّ تَرَكَها و انْصَرَفَ.

كان بشرٌ قد سَمِعَ الْحِوارَ بَيْنَ الْمَرأةِ و الرَّجلِ الْغَريبِ، فَأسْرَعَ إلى الْبابِ حافياً حاسِراً و صاح بها:

مَن كَلَّمَك عندَ الْبابِ؟

فأخْبَرَتْهُ بِما كانَ ... ثمّ سأل:

فـى أىِّ اتّجاهٍ ذهب؟

فأشارت إليهِ... فَتَبِعَهُ بِشرٌ و هو حافٍ حَتّي لَحِقَهُ و قالَ لَه:

يا سَيّدى! أعِدْ عَلَىَّ ما قُلْتَه لِلْمَرأةِ...

فَأعادَ الْإمامُ (ع) كلامَه.  كانَ نورُ اللّهِ قد أشْرَقَ تلك اللَّحظةَ فـى قَلْبِ الرَّجلِ و غَمَرَهُ فَجْأةً كَما يَغْمُرُ ضَوْءُ الشّمسِ غُرْفَةً مُظْلِمَةً سوداءَ.

قَبَّلَ بشرٌ يَدَ الْإمامِ (ع) و مَرَّغَ خَدَّيْهِ بالتُّرابِ و هو يبكى و يقول:

بَلْ عبدٌ...! بَلْ عبدٌ...!

منذُ ذلكَ الْوقتِ بَدَأتْ فـى حياةِ بِشرِ بنِ الْحارثِ صفحَةٌ جديدةٌ بَيْضاءُ. و عَزَمَ الرَّجلُ التّائبُ أنْ يَظَلَّ طولَ حياتِهِ حافياً.

قيلَ لَهُ يوماً: لماذا لا تَلْبَسُ نَعْلاً ؟ قالَ: لأِنّى ما صالَحَنـى مَولاىَ إلّا و قد كُنتُ حافياً. و سَوف أظَلُّ حافياً حَتّي الْموتِ.

و هكذا صار بشر بنُ الْحارثِ عابداً مِن أطْهَرِ الْعُبّاد و زاهداً مِن أشْهَرِ الزُّهّادِ.

سپس او را ترك كرد و برگشت (روانه شد).

بشر گفتگوي ميان زن و مرد غريب را شنيده بود، پس به سرعت پا برهنه و سر برهنه به سوي در شتافت و بلند او را (زن) صدا كرد:

چه كسي كنار در با تو حرف زد؟

 [زن] از آنچه رخ داده بود او را باخبر كرد .... سپس  پرسيد:

به كدام طرف رفت؟

پس به سوي او [امام] اشاره كرد... بشر پا برهنه به دنبال او رفت تا اين كه به او رسيد و به وي گفت:اي سرور من ! آنچه را كه به زن گفتي ، براي من تكرار كن....

پس امام (ع) سخنش را براي او بازگو كرد. در آن هنگام نور خداوندي دردل مرد تابيده و ناگهان او را پوشاند همان‌طور كه نورِ خورشيد، اتاقي تاريك و سياه را مي پوشاند. بشر دست امام (ع) را بوسيد و هر دو گونه‌اش را به خاك ماليد، در حالي كه مي‌گريست و مي‌گفت: البته بنده ام ...! البته بنده ام ...

از آن زمان صفحه‌ي تازه‌ي سفيدي در زندگي بِشر شروع شد. و مرد توبه كار تصميم گرفت كه در طول زندگي‌اش پابرهنه بماند. روزي به او گفته شد: چرا كفشي نمي‌پوشي؟ گفت: زيرا سرورم با من آشتي نكرد مگر وقتي كه پابرهنه بودم، و تا هنگام مرگ پابرهنه خواهم ماند.

و اينگونه بِشر بن حارث عبادت كننده اي از پاك ترين عبادت كنندگان و پارسايي از مشهورترين پارسايان شد.