الدّرس التّاسع

احمد شوقى

الحَمامة و الصّيّاد

حَمامَةٌ كانَتْ بِأعْلَي الشَّجَرَه          آمِنَةً فـى عُشِّها مُسْتَتِرَه

فأقْبَلَ الصَّيّادُ ذاتَ يَومِ               وَ حامَ حَوْلَ الرَّوْضِ أىَّ حَوْمِ

فَلَمْ يَجِدْ للطَّيْرِ فيه ظِلّا               وَ هَمَّ بِالرَّحيلِ حينَ مَلّا

فَبَرَزَتْ مِن عُشِّهَا الحَمْقاءُ            و الحُمْقُ داءٌ ما لَهُ دَواءُ

تَقولُ جَهْلاً بِالَّذﻯ سَيَحْدُثُ         يا أيُّها الإنسانُ عَمَّ تَبْحَثُ ؟

فَالْتَفَتَ الصَّيّادُ نَحْوَ الصَّوتِ          و نَحْوَهُ سَدَّدَ سَهْمَ المَوْتِ

فَسَقَطَتْ مِنْ عُشِّهَا المَكينِ           وَ وَقَعَتْ فـى قَبْضَةِ السِّكّينِ

تَقَولُ قَوْلَ عارِفٍ مُحَقِّقِ            مَلَكْتُ نَفْسى لَوْ مَلَكْتُ مَنْطقى

درس نهم

كبوتر و شكارچي

كبوتري بالاي درخت درامان و پنهان در لانه‌اش بود.

روزي يك شكارچي آمد و خوب بر گرد باغ چرخي زد.

سايه ي هيچ پرنده‌اي را در آن نيافت و وقتي خسته شد تصميم گرفت برگردد.

(كبوتر)نادان سر از لانه‌اش بيرون آورد،- ناداني دردي است كه هيچ دوايي ندارد-.

در حالي كه از روي ناداني نسبت به چيزي كه رخ خواهد داد، مي گفت: اي انسان! چه چيزي جست و جو مي‌كني؟

شكارچي به طرف صدا روي كرد و تيرمرگ را به سوي او نشانه رفت.

(كبوتر) از لانه استوار خود فرو افتاد و در پنجه چاقو افتاد.

درحالي كه عالمانه و محقّقانه مي گفت:"اگر جلوي زبانم را نگه مي داشتم جانم را حفظ

مي كردم."